روزی جراحی برای تعمیر ماشینش آن را به تعمیر گاه برد. تعمیر کار بعد از تعمیر به جراح گفت : من تمام اجزای ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز و تعمیر می کنم . در حقیقت من آن را زنده می کنم . پس چرا در آمد سالانه من یک صدم شماست.
جراح نگاهی به تعمیر کار انداخت و گفت : اگر می خواهی در آمدت ??? برابر شود این بار سعی کن زمانی که موتور ماشین در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!
الاغ ملانصرالدین و تعمیر پشت بام خانه
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
مرحوم دکتر شریعتی در مقدمه یکی از سخنرانیهایش مطلب جالبی می گوید:
"دموستنس " یک خطیب بزرگ و معروف یونانی است. او آدم ضعیفی بود، بچه خیلی شرمگین و صدایش بسیار نا رسا و اندامش بی قواره و فن سخن گفتن را حتی در حد یک بچه معمولی بکلی بلد نبود.
در آن دوره یونان که سوفیسم از همه قوی تر بود و سوفیست ها یعنی سخنوران بزرگ و نیرومندی که با قدرت بیان شب را روز و روز را شب نشان می دادند، بر سرنوشت جامعه و افراد حکومت می کردند.(سفسطه از همین جا می آید) .
دموستنس بچه کوچکی بود و ارثی که به او رسیده بود، مدعیان خوردند. برای این که در دادگاه وکلای مدافع مدعیان و غاصبان که از همین سوفیست ها بودند، به قدری با توانایی توانستند حق او را ضایع بکنند و غصب دیگران را حق نشان بدهند که او از این ارث بزرگ محروم شد .
این محرومیت که به وسیله قدرت سخن و منطق دچارش شده بود، در او واکنشی ایجاد کرد که اگر من می توانستم حرفم را بزنم و می توانستم استدلال مخالف را جواب بدهم، حقم این چنین تضییع نمی شد. برای همین تصمیم گرفت علی رغم ضعف بدنی و ضعف بیان و صدا و جاذبه نداشتن قیافه بر همه ضعف ها یش چیره شود و یک سخنور توانایی شود که بعد بتواند حقش را احیا کند .
برای این کار تمرین های خاصی کرد . او تنها به کوهستان می رفت و در میان سنگ ها حفره ای درست کرد به اندازه ای که خودش ایستاده بتواند در این حفره جای بگیرد . در اطراف و دیوارهای این حفره و غار تیغ ها و میخ ها و سیخ هایی به شکلی نصب کرده بود که بتواند یک فضای متناسب و محدود و مقیدی داشته باشد که وقتی در ان قرار می گیرد و تمرین سخنرانی می کند، دستش و سرش و بدنش و گردنش را نتواند بیش از آنچه لازم است، حرکت بدهد و یا حرکات اضافی و ناشیانه به اندامش بدهد.
به این شکل که وقتی سخن می گوید دستش را به همان میزانی بتواند حرکت بدهد که برای بیان آن سخن لازم است و اگر دستش را به طور انحرافی ویا اضافی حرکت داد، به یکی از این تیغ ها و یا سیخ ها بخورد و مجروحش بکند . بعد این زنندگی ها و گزندگی ها و این محدودیت های تیز و تند او را مقید به حرکات یک نواخت و هماهنگ و لازم بکند. برای این که یکی از تمرین های سخنرانی این است که اداهایی که سخنران در می آورد، متناسب و طبق یک فنی باشد.
او سال ها در آن قیدها و در میان ان سیخ ها و تیغ ها در بیابان تمرین کرد ودر آنجا که کسی هم نبود و خجالت هم نمی کشید، خطاب به یک جمعیت فرضی سخن می گفت، فریاد می کشید و عقده هایش را خالی می کرد . این تمرینات البته بعدا اورا به یک سخنور بزرگ تبدیل کرد و خطیب بزرگی شد که در تاریخ به عنوان یکی از خداوندان سخنوری شناخته می شود و حتی برای یکی از سخنرانی هایش ? سال تمرین و کار کرده است و خلاصه توانست حقش را اعاده نماید.
از ماجرای دموستنس می توان آموخت که انسان در اثر تمرین و ممارست می تواند بر همه مشکلات فائق اید و به آرزوهایش برسد و در واقع ترجمان این ضرب المثل است که "خواستن توانستن است".
همچنان که سارتر می گوید " اگر یک انسان فلج ؛ قهرمان رشته دو نشود خودش مقصر است "
یه روز صبح یه مریض به دکتر جراح مراجعه میکنه و از کمر درد شدید شکایت میکنه .
دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه : خب، بگو ببینم واسه چی کمر درد گرفتی؟
مریض پاسخ میده: «من برای یک کلوپ شبانه کار میکنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم که یکی با همسرم بوده!!
دربالکن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالکن، ولی کسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه کردم،
یه مرد را دیدم که میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید.»
من یخچال را که روی بالکن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون!!
دلیل کمر دردم هم همین بلند کردن یخچاله.
مریض بعدی دکترکه به نظر میرسید که تصادف بدی با یک ماشین داشته بهش میگه :، .مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینکه حال شما خیلی بدتره!بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟
مریض پاسخ میده:
«باید بدونید که من تا حالا بیکار بودم و امروز اولین روز کار جدیدم بود.
ولی من فراموش کرده بودم که ساعت را کوک کنم و برای همین هم نزدیک بود دیر کنم.
من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیکنید؛
ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من!
وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه که حا از دو مریض قبلی وخیمتره.
دکتره در حالی که شوکه شده بوده دوباره میپرسه «از کدوم جهنمی فرار کردی؟!»
خب، راستش توی یه یخچال بودم که یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب کرد
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه .
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیر هندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب"