سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زکات دانش بذل آن به مستحقّش و واداشتن نفس در عمل به آن است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :21
بازدید دیروز :1
کل بازدید :48309
تعداد کل یاداشته ها : 77
103/8/26
3:31 ص

ماجرای چراغی در راه

 

 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما

در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان

تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ

بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او

نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را

تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد

خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را

خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.



نتیجه اخلاقی داستان:

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با

سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.


ستایش خدایی را است بلند مرتبه!


  
  

کسی سوالی نداره!؟

 

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید


از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که...
برم پای تخته زنگ می‌خورد.
هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید.
این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،
اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده
بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت
چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.
بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!
یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،
منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!
 

خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما
 

و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟

 


  
  

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش

راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند

در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد   :

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی

خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست

داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل

می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی   .

دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد   :

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام   .

  4 صبح فردا 12 نفر از مأموران  FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه

را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به

پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد

  :

پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم

برایت انجام بدهم   .

در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی‌ خواهم ساخت


  
  

مردی   خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت   را (برای کمک کردن) دست در دُم خر زده قُوَت کرد (زور زد). دُم از   جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که "تاوان بده"!

مرد   به قصد فرار به کوچه‌یی دوید، بن بست یافت. خود را به خانه‌یی درافگند. زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی می‌شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن   هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد). خانه   خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد.

مردِ  گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه‌یی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت. مگر جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایهء دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!

مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!

مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانهء قاضی افگند که "دخیلم!". مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چارهء رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند.

نخست از یهودی پرسید .گفت: "این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می‌کنم.

قاضی گفت: "دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست.. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!" و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد!

جوانِ پدر مرده را پیش خواند .گفت: "این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام."

قاضی گفت: "پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی، چنان که یک نیمهء جانش را بستانی!" و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیهء سی دینار جریمهء شکایت بی‌مورد محکوم کرد!

چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت: "قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می‌توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج)  این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش!" مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می‌کرد که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید.

قاضی آواز داد: "هی! بایست که اکنون نوبت توست!"

صاحب خر همچنان که می‌دود فریاد کرد: "مرا شکایتی نیست. محکم کاری را، به آوردن مردانی می‌روم که شهادت دهند خر مرا از کره گی دُم نبوده است. 

به نقل از "کتاب کوچه" ، گرد آورنده شادروان احمد شاملو 


  
  

مردی  خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت  را (برای کمک کردن) دست در دُم خر زده قُوَت کرد (زور زد). دُم از  جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که "تاوان بده"!

مرد  به قصد فرار به کوچه‌یی دوید، بن بست یافت. خود را به خانه‌یی درافگند. زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی می‌شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن  هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد). خانه  خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد.

مردِ  گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه‌یی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت. مگر جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایهء دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!

مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!

مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانهء قاضی افگند که "دخیلم!". مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چارهء رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند.

نخست از یهودی پرسید .گفت: "این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می‌کنم.

قاضی گفت: "دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست.. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!" و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد!

جوانِ پدر مرده را پیش خواند .گفت: "این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام."

قاضی گفت: "پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی، چنان که یک نیمهء جانش را بستانی!" و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیهء سی دینار جریمهء شکایت بی‌مورد محکوم کرد!

چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت: "قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می‌توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج)  این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش!" مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می‌کرد که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید.

قاضی آواز داد: "هی! بایست که اکنون نوبت توست!"

صاحب خر همچنان که می‌دود فریاد کرد: "مرا شکایتی نیست. محکم کاری را، به آوردن مردانی می‌روم که شهادت دهند خر مرا از کره گی دُم نبوده است. 

به نقل از "کتاب کوچه" ، گرد آورنده شادروان احمد شاملو 


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >