طنز: راهنمای مشاغل
حسابدار:
کسی است که قیمت هر چیز را میداند ولی ارزش هیچ چیز را نمیداند
بانکدار:
کسی است هنگامی که هوا آفتابی است چترش را به شما قرض میدهد و درست تا باران شروع میشود آن را می خواهد
مشاور:
کسی است که ساعت شما را از دستتان باز می کند و بعد به شما می گوید ساعت چند است
سیاستمدار:
کسی است که میتواند به شما بگوید به جهنم بروید منتها به نحوی که شما برای این سفر لحظه شماری کنید
اقتصاددان:
کسی است که فردا خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز پیشبینی کرده بود امروز اتفاق نیفتاد
روزنامهنگار:
کسی است که 50% از وقتش به نگفتن چیزهایی که میداند میگذرد و 50% بقیه وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمیداند
ریاضیدان:
مرد کوری است که در یک اتاق تاریک بدنبال گربه سیاهی میگردد که آنجا نیست
هنرمند مدرن:
کسی است که رنگ را بر روی بوم میپاشد و با پارچهای آن را بهم میزند و سپس پارچه را میفروشد
فیلسوف:
کسی است که برای عدهای که خوابند حرف میزند
استاد:
کسی است که کاری ندارد، ولی حداقل میداند چرا؟
روانشناس:
کسی است که از شما پول میگیرد تا سوالاتی را بپرسد که همسرتان مجانی از شما میپرسد
معلم مدرسه:
کسی است که عادت کرده فکر کند که بچهها را دوست دارد
جامعهشناس:
کسی است که وقتی ماشین خوشگلی از خیابان رد میشود و همه مردم به آن نگاه میکنند، او به مردم نگاه میکند
برنامهنویس:
کسی است که مشکلی که از وجودش بیخبر بودید را به روشی که نمیفهمید حل میکند
آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا :
اگر بسیار کار کند، میگویند احمق است !
اگر کم کار کند، میگویند تنبل است!
اگر بخشش کند، میگویند افراط میکند!
اگر جمعگرا باشد، میگویند بخیل است!
اگر ساکت و خاموش باشد میگویند لال است!!!
اگر زبانآوری کند، میگویند ورّاج و پرگوست ..!
اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند میگویند ریاکاراست!!!
و اگر نکند میگویند کافراست و بیدین …..!!!
لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد
و جز ازخداوند نباید ازکسی ترسید.
پس آنچه باشید که دوست دارید.
شاد باشید ؛
مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود
دانلود کتاب شبکه های کامپیوتری نوشته اندرو اس تننباوم ترجمه دکتر پدرام
این کتاب مرجع و یکی از بهترین و کتابهای موجود در مورد شبکه است.
که به زبان فارسی نیز ترجمه شده.
تعداد صفحات این کتاب ??? صفحه و در قالب یک فایل PDF می باشد.
لینک دانلود در ادامه مطلب
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
‘ اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . ‘
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
‘من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . ‘
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .
الاغ ملانصرالدین و تعمیر پشت بام خانه :
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.